قصه ستاره


مهلت بده مي روم... فقط پايت را بلند كن... غرورم را جمع كنم...

ستاره:

 

خانه ی قبلی ما در طبقه ی اول واقع در یک آپارتمان بود که دور تا دور آن را ساختمان های بلند احاطه کرده بودند.پنجره ی اتاق من نرده های آهنی و توری داشت.آرزویم این شده بود که شبها موقع خواب ستاره ها را ببینم و با شمردن آنها و آرامشی که زیباییشان به من میدهند به خواب بروم.برای رسیدن به این آرزو آرزو میکنم که به طبقه ی آخر یک ساختمان بلند بروم.آرزویم برآورده شد اما آرزویم برآورده نشد. ما به طبقه ی آخر آمدیم اما ستاره ها رفتند.کجا نمیدانم!شاید پشت ابرهای سیاه خود را پنهان کرده اند.دیگر آرزویم شمردن ستاره ها نبود بلکه دیدن آنها فقط برای یک لحظه بود.

آری چند صبایی است که دیگر آسمان شهر من ستاره ندارد.ماه تنها مانده!کودکان تازه متولد شده در شهر من دیگر معنای ستاره را نمیدانند.دیدن ستاره ها برای آنها حتی آرزو هم نیست.افسانه است و باید در کتاب ها دنبال آن بگردند.ستاره دیگر افسانه است افسانه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:40 توسط ستاره| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت

كد موسيقي براي وبلاگ